کار همیشگیش بود. هر وقت دلش تنگ می شد دستمو می گرفت و با هم می رفتیم

بهشت زهرا _سلام الله علیها_.

اول می رفتیم قطعه اموات و چند دقیقه بین قبرها راه می رفتیم؛ بعد می رفتیم سر مزار شهدا.

می گفت:" این جا رو نیگا کن. اصلا احساس می کنی که این شهدا مرده اند؟ این جا همون حسی رو داری که تو قطعه ی اموات داری؟"

بالا سر مزار بعضی از شهدا می ایستاد و سنشون رو حساب می کرد.

می گفت:" اینایی که می بینی، همه نوزده - بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده؛ اصلا تو کتم نمی ره که بخوان ما رو قطعه مرده ها دفن کنن".

از سوز صداش معلوم بود که مدت هاست حسرت شهادت رو به دل داره.

شهید احمدی روشن